خاطره طنز؛
دوشنبه, ۰۴ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۰۶
جانباز«عباس کیایی» از جانبازان دوران دفاع مقدس است. او در خاطراتی که از آن دوران داشته‌است به بخش‌هایی طنزگونه نیز پرداخته است. در نوید شاهد البرز این خاطرات را بخوانید.

عباس کیایی

به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانباز «عباس کیایی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در روایت خاطراتش به لحظه‌های مفرح جنگ نیز اشاره می‌کند. آنچه در ادامه می‌خوانید خاطره خودنوشت ظنزگونه‌ای است که عنوان «توهم» را برای آن انتخاب کرده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید خاطرهِ طنزخودنوشتی از این جانباز است. 


«دوباره خاطرات شیرین جبهه در ذهنم آشیانه کرده و میل به پرواز دارد. ان‌شالله باخواندن این خاطرات شوق و علاقه دیگر دوستان هم میل به پرواز پیدا کند.

در جبهه دوستی داشتیم به‌نام «مرتضی بخشی» که اولین آشنایی من با این بنده خدا با یک شوخی شروع شد.  سال ۶۶ سقز کردستان بودم که تیپ نینوا در شهر سقز مستقر شده بود. یکسری از خانه های سازمانی در اختیار تیپ قرار گرفته بود. برای تردد به بانه و میاندوآب و سردشت مشکل خاصی نداشتیم. در دفتر فرماندهی نشسته بودیم که ناگاه از بیرون صدا زدند: کیائی! کیائی! منم سریع بلند شدم، رفتم بیرون. جواب دادم: بله، من اینجا هستم. شما کجائید؟ اما کسی جواب نمی‌داد. وقتی برمی‌گشتم داخل، بچه‌ها می‌پرسیدند: کی بود؟ من هم می‌گفتم که والله نمی‌دانم کی بود. بچه ها گفتند: اگر کسی با شما کار داشته باشد دوباره صدا می‌زند.

چند لحظه نگذشته بود که باز هم شنیدم که من را صدا زد. با عجله پریدم بیرون، دوباره گفتم: بله، من اینجا هستم ولی باز خبری نشد. داخل اتاق برگشتم. احساس کردم که کاسه ای زیر نیم کاسه است. از اینکه همه از من می پرسند؛ کی بود؟ شک کردم. من یواش یواش احساس کردم که اتفاقی در حال وقوع است. حواسم را جمع کردم. شاید توطئه ای در کار باشد. دلم نمی خواست کسی من را سر کار بگذارد چون من خودم استاد سرکار گذاری بودم.  به نظر می رسید که من این بار سر کار رفته ام و خودم خبر ندارم.

تمام تلاشم را به‌کار گرفتم که از این موضوع سر در بیارم. احساس کردم؛ آقا مرتضی بخشی که کنار من نشسته بود، یک لحظه خودش را عقب کشید. منم طوری عمل کردم که چیزی متوجه نشدم حالا زیر چشمی تمام حرکات کل بچه ها را زیر نظر داشتم. دوباره همان صدا من را صدا کرد که برگشتم دیدم، مرتضی بخشی است؛ چنان حرفه ای از داخل حلق صدا در می آورد که احساس می‌کنی از فاصله دویست متری کسی صدات می کند. راستش اولش باورم نمی‌شد که کسی اینقدر هنرمند و توانمند باشد که بتواند چنین کاری انجام بدهد. خلاصه سر کار رفته بودم.  از اینجا بود که آشنایی و رفاقت من با مرتضی بخشی شروع شد و وسیله خوبی برای اجرای برنامه های آتی شد. با مرتضی خیلی برنامه های سرکاری اجرا کردیم البته من خیلی تلاش کردم که بتوانم این هنر را یاد بگیرم که نشد ولی همکاری خوبی باهم داشتیم.

قرار شد؛ یک شب که در اطاق نشستیم، مرتضی نقش عزرائیل را بازی کند. همه مقدمات کار را آماده کردیم. دوستی داشتیم به‌نام عبدیان که آدم مظلومی بود. یک شب جمعه که در اطاق نشسته بودیم؛ اول ذهن‌ها را آماده کردیم. گفتیم: کسی که عمرش به پایان برسد یک وقت‌ها صدای عزرائیل را می‌شنود. به بچه ها القا کردیم.
 
زمان عملیات رسیده بود. عبدیان بیچاره داشت با زیر پتو گذاشتن لباسش مثلا اتو می‌زد که مرتضی شروع کرد. گفت: عبدیان! عبدیان! یهویی برگشت به‌طرف ما گفت: بچه‌ها، شما صدایی نشنیدید. گفتیم: نه، مگه صدا شنیدی؟! گفت: احساس می‌کنم که کسی من را صدا زد. دوباره چند لحظه بعد مرتضی صدا زد؛ عبدیان! این‌دفعه این بنده خدا رنگ از صورتش پرید. گفت: به‌جان مادرم، این دفعه دیگه قشنگ صداش را شنیدم. گفتیم: داری اشتباه می‌کنی. گفت: به خدا، یکی صدام می‌کند. ترسیده بود، گفت: نکند همون عزرائیل باشه! ما همه خنده کردیم. گفتیم: نکند خواب می‎‌بینی؟ گفت: چرا شما باور نمی کنید. کسی من را صدا می کند. می‌خواست بلند شود، برود. مرتضی گفت: بشین کجا می‌ری؟ برگشت، گفت: به‌جان مادرم که دیگه شک ندارم که عزرائیل در این اطاق است. ماهم خودمان را می‌زدیم به کوچه علی چپ که انگار نه انگار یواش یواش دست و پاش شروع کرد به لرزیدن خدا می‌داند که با چه سختی جلوی خنده مان را می‌گرفتیم. گفتم: مرتضی، کافیه؛ خیلی ترسیده است. گفت: حالا زود است. ببینم تا کجا می تواند مقاومت کند.

دوباره صدا زد. عبدیان! باصدای لرزان می‌گفت: بله. مرتضی گفت: امشب شب آخر عمرت است. پاشو هر کاری که در این چند دقیقه می‌توانی انجام بدهی انجام بده. دیدم عبدیان برگشت. گفت: بچه ها دیگه تمام شد. من را حلال کنید. گفتیم: عبدیان! مگه دیوونه شدی؟ چرا چرت و پرت می‌گی. می‌گفت: اگر شماهم جای من بودید این حال من را داشتید. از طرفی دلمون برای عبدیان می‌سوخت. از طرفی دوست داشتیم تا اخر ماجرا پیش برویم. دوباره مرتضی گفت: عبدیان پاشو! وصیت نامه‌ات را بنویس. پاشو که دارد دیر می شود. خدای من، حال عبدیان غیر قابل تصور بود. گفت : بچه ها یک تیکه کاغذ بدهید من باید وصیت نامه بنویسم. ماهم مکرر می‌گفتیم: بابا عبدیان، بی‌خیال مارو سر کار گذاشتی؟! گفت: حالا قبول نکنید. وقتی مردم می‌فهمید که راست می‌گفتم. بعد از اینکه یکسری وصیت نامه نوشت، مرتضی گفت: سریع برو رو به قبله بخواب تا من کارم را شروع کنم. عبدیان مادر مرده هم یه نگاهی به ماها انداخت گفت: وقت رفتن است، حلالم کنید. داشتیم می ترکیدیم اما مقاومت می کردیم.

عبدیان رفت، دراز کشید. دیگر من طاقت نیاوردم. گفتم: مرتضی اگر به او نگویی، داری باهاش شوخی می‎‎ کنی؟ من همین الان به او می‌گویم. مرتضی بخشی فهمید که من او را لو می‌دهم، گفت: عبدیان!  گفت: بله، دیگه چی می‌خواهی بگویی؟ گفت: برگرد سمت چپت را نگاه کن. عبدیان برگشت، سمت چپش را نگاه کرد. مرتضی با همان صدا گفت: عزرائیل منم که در این موقع بغض عبدیان ترکید. بلند شد یه استکان برداشت محکم کوبید بر ملاج مرتضی که سر مرتضی شکست. حالا کی می‌خواد این خون‌ها را جمع کند! البته ازدست ماها هم خیلی ناراحت شد. گفت: همه شما نامردی کردید. بعدش بغلش کردیم. گفتیم: یک شوخی بود. حلالمان کن. خنده کرد و گفت: پس شما داشتید زمینه سازی می‎‌کردید که عزرائیل قبل از مردن بعضی‌ها سراغشان می‌آید. گفتیم: آره، زمینه سازی بود. گفت: تا من صدا را شنیدم. گفتم: آخه، چرا تو این همه آدم عزرائیل چرا مستقیم سراغ من آمد. خاطره ای از رزمندگان لشگر ده سیدالشهدا (ع) در جبهه های حق علیه باطل. یاد باد آن روزگاران یاد باد!» 

انتهای پیام/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده